کاوه
شب بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود، مردم با خیالی آسوده در خوابی شیرین فرو رفته بودند و این آرامش را مدیون کوشش پادشاه نیکو صفتشان مِرداس بودند. کاخ مرداس در بالاترین نقطۀ شهر قرار داشت و هیچ کس تصوّر نمیکرد که در یکی از اتاقهای کاخ در این شبِ عجیب، سرنوشتِ شومی برای مردم رقم خواهد خورد که تا سالها آسایش و انسانیّت را در میانشان خواهد کشت ولی به هر جهت تیرهبختی هر چه سریعتر گام برمیداشت و خود را نزدیکتر میکرد. نیمههای شب در حالیکه آرامش پیش از طوفان در کاخ حکمفرما بود ناگهان جوانی سراسیمه از خواب برخاست بدنش میلرزید و رنگ از رخسارش پریده بود، نمیدانست خواب بوده و یا هر آنچه را که دیده در بیداری بر او گذشته است. سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و دوباره بخوابد ولی تا در بستر خود آرمید دوباره آن مرد را دید، اگرچه ظاهرِ آراستهای داشت ولی در دلِ ضحّاک حسّ بدی را بوجود میآورد، این مرد اهریمن بود که خود را به شکل پیرمردی مهربان و خیرخواه در آورده و با هدفِ فریفتنِ ضحّاک به سراغش آمده بود. آنچه از گفتگویشان برمیآمد نشانگر این بود که چند دقیقهای پیشتر او از ضحّاک خواسته که پدر خویش (مرداس) را بکشد و خود بر مَسند پادشاهی تکیه زند ولی پذیرشِ این درخواست بر ضحّاک گران آمده و پرهیز کرده بود، با این وجود اهریمن دست از تلاش بر نداشته و در نهایت توانست ضحّاک را که اندکی از سرشتِ نیکوی پدر در او راه نیافته بود، بفریبد؛ فقط از او خواست که در این مورد با کسی صحبت نکند و نقشۀ نابودی مرداس را خود بر عهده گرفت و همان لحظه دست به کار شد، در باغِ کاخ چاهی کَند و روی آن را با خس وخاشاک پر کرد و بامدادِ همان روز هنگامیکه مرداس جهت عبادت به گوشهای از باغ میرفت در چاه افتاد و هلاک شد.
پس از اینکه ضحّاک به پادشاهی رسید اهریمن بصورت آشپزی بر او وارد شد و هر روز غذاهای خوشمزهای برای او میپخت،روزی ضحّاک به او گفت که به پاس زحماتت هر آنچه را که از من میخواهی بگو تا فرمان دهم برایت فراهم آورند، اهریمن به او گفت: «جانم به قربانت ای سرورم، من از مالِ دنیا بینیازم و سعادتی بالاتر از بوسه زدن بر شانههای شما نمییابم اگر چنین رخصتی را به من دهید مرا سرافراز کردهاید». ضحّاک که خواستۀ او را اندک دید پذیرفت ولی لحظاتی چند پس از این رویداد دو مار بزرگِ سیاه از شانههای او رویید و هرچه تلاش کرد که این دو را از بین ببرد ولی نتوانست و دوباره به جای آن دو مار دو مار دیگر بالامیآمد؛ از تمامی پزشکان چیرهدست خواستند که به دربار ضحّاک آیند و چارهای بیاندیشند،این بار نیز اهریمن خود را بصورت پزشکی درآورد و به او گفت: «تنها راهِ درمانِ این درد این است که هر روز دو تن از جوانان را گردن زنی و مغز سر آنها را خوراک این دو مار کُنی تا آرام گیرند و صدمهای نرسانند».هدف او این کار از بین بردن جوانمردی و انسانیّت بود که پیرو آن نیز آرامش از میان مردم رخت برمیبست و نسل آدمی از بین میرفت؛ این راهکارِ برگزیدۀ اهریمن جهت پیروزی بر فرِّ اهورایی۱ بود و در واقع ضحّاک وسیلۀ دستیابی اهریمن به هدفش شده بود،ضحّاک هم ناخودآگاه با اهریمن همنشین شده و لحظهای اندیشۀ خود را بکار نمیگرفت،این بار نیز فریب خورد.
همزمان در ایران نیز جمشید فرمانروایی میکرد، اگرچه بخشی از حکومت وی شکوهمندترین روزگار ایرانیان بود ولی پس از مدتی خودخواهی و غرور وجودش را فراگرفت و از این رو فرّ ایزدی از او گریخت۲ و پس از اینکه ضحّاک به سرزمینِ ایران حملهور شد مردم که از شرایطِ موجود در ایران ناراضی بودند با آغوشی باز پذیرای وی شدند. پس از مرگِ جمشید۳ دو دختر او ارنواز و شهنواز به بندگی ضحّاک در آمدند و این دو به همراه دو برادر با نامهای اَرمایل و گَرمایل در آشپزخانۀدربار ضحّاک مشغول شدند. اَرمایل و گَرمایل هر دو مردانی نیکسرشت بودند که رنجِ خدمت به ضحّاک را جهت براندازی دستگاه ظلم و جور او به جان خریدند و روزانه یک نفر از افرادی را که جهت قربانی کردن نزد آنان میآوردند را رها میکردند و به جای مغز آنان مغز سرِ گوسفند را به ماران میدادند؛ چنین کاری در این شرایطِ خوفانگیز جوانمردی ویژهای را میطلبید که جز با انگیزهای قوی که در این دو جوان وجود داشت امکانپذیر نبود.
روزی از روزها در حالیکه هرکسی مشغول کارِ خویش بود ضحّاک فرمان داده بود همگان را فرا خوانند، ترس آشکاری در چهرهاش موج میزد ولی کسی دلیلش را نمیدانست و او هم در حالیکه تلاش میکرد آرامش خود را حفظ کند به بازگویی خوابِ خود پرداخت؛ ضحّاک سه مرد جنگی را در خواب دیده بود که به سویش میآمدند و آنکه از بقیّه کوچکتر بود به طرف او حملهور شد، با یاری سه تن دیگر پای او را با زنجیر بسته بودند و او را به سوی کوه دماوند میبردند، گروه بسیاری از مردم نیز آنان را همراهی میکردند. وی تعبیر خواب خود را به سرعت از خوابگزاران خواست ولی هیچکدام جرأت پاسخ دادن نداشتند؛ از سویی نیز میدانستند که سکوتشان او را خشمگین خواهد ساخت و بنابر این یکی از آنان که داناتر از دیگران بود به خود شجاعت داد وخوابش را تعبیر نمود، او گفت: «فرزندی بنامِ فریدون بهدنیا خواهد آمدکه حکومتِ تو را ویران خواهد کرد و اگر بتوانی و او را بیابی این خطر از میان خواهد رفت». دلیل این امر را ستمی میدانست که ضحّاک بر مردمِ بیگناه روا میداشت و فریدون را پرچمدار مبارزه با این بیداد میدانست.
فرانک مادر فریدون و آبتین پدرش بودکه در نتیجۀ ظلمِ ضحّاک و گردن زدن جوانانبرای خوراک ماران کشته شده بود، بنابراین فرانک تمامی تلاشِ خود را جهت رشدِ فریدون بکار گرفت و هنگامیکه از جستجوی سپاهیان ضحّاک آگاه شد فریدون را نزدِ یکی از آشنایانِ خود در دشتی دوراُفتاده سپرد، فریدون تا سه سال نزد او ماند ولی پس از آن فرانک آگاه شد که سپاهیان ضحّاک نشانی مخفیگاه فرزندش را یافتهاند، خود را با شتاب به آنجا رساند و پیش از رسیدنِ سپاهیان ضحّاک فریدون را به مکان اَمنِ دیگری برد؛ او مردی نیکسیرت را در حوالی کوه البرز میشناخت و او را بهتر از هر کس در نگاهداری فریدون یافت، بدین روی از او خواست که در آموزش و پروش او کوتاهی نکند به این اُمید که در آیندهای نهچندان دور فریدون بهای خون پدران خود را از دستگاه ظلم ضحّاک خواهد گرفت و این مرد پارسا نیز در این پیروزی شریک خواهد بود؛ او نیز با فرانک عهد کرد که فریدون را نزد خود گرامی دارد و از هیچ تلاشی فروگذار نکند و براستی نیز چنین کرد.
سالها از این رویداد گذشت، یکی از این روزها که همانند همیشه جوانی را جهت قربانی به آشپزخانۀ دربار ضحّاک آوردند، سر و صدایی برپا شد که با ناله و زاری هر روزۀ جوانان تفاوت داشت؛ این غریو خشمگینِ کاوه بود که دادِ خویشتن میخواست،خود را بسرعت به دربار ضحّاک رسانده بود و فریاد میزد: «من 18 پسر داشتم، 17 تن از آنان را قربانی کردی و اکنون این آخرین فرزندم را نیز میخواهی از من بستانی،با مرگ هر کدام از آنان تو بخشی از توانم را از من ستاندی،حال پشتم خمیده شده و دیگر نیرویی ندارم و با رفتن این فرزندم نیز جان من را خواهی گرفت، آیا این عدالت است؟ من از تو میخواهم که این سرم را بر من ببخشی». ضحّاک در پاسخ گفت: «تو باید گواهی دهی که من پادشاهی دادگسترم،اگر چنین کنی من نیز خواستۀ تو را اجابت خواهم کرد». کاوه پاسخ داد: «من هرگز به دروغ گواهی نخواهم داد». و دست فرزند خویش را گرفت و بیرون رفت. هنگامیکه به سردرِ بازار رسید در حالیکه پیشبندِچرمیِ آهنگری خویش را بر سرِ نیزهای میکرد گفت: «ای مردم اکنون زمانِ آن رسیده که بیرق عدل و داد را برداریم و خود را از زیرِ بارِ چنین ظلم ناجوانمردانهای رها سازیم، ما باید بهای خون ریخته شدۀ پدرانمان را بستانیم و تا امروز ما با سکوتِ خود صحه بر این کردارِ ناپسند گذاردهایم، سببِ سکوت دیروز پدرانمان ناآگاهیشان بود ولی سکوت امروز ما ستمی بیش از ظلم ضحّاک به خودمان است، تاوان این سکوت را فرزندانمان خواهند پرداخت و ما هرگز نخواهیم توانست پاسخگوی کوتاهیِ امروزمان باشیم».
همهمهای سراسرِ بازار را فراگرفت، گویی آتشِ زیر خاکسترِ وجودشان شعلهور گشته بود وهر لحظه بر تعداد پیروان کاوه افزوده میشد. کاوه استوارتر از پیش بسوی کاخ ضحّاک براه اُفتاد، حسِّ انتقامجویی گامهای همگان را سرعت بخشیده بود. فریدون نیز که از این قیام آگاهی یافته بود، دریافت که اکنون لحظهای که سالها انتظارش را میکشید، فرا رسیده است. در میانۀ راه با کاوه و گروهِ بسیاری که در پی او بوده و از ستمِ ضحّاک به جان آمده بودند، برخورد کرد، ابتدا فرمان داد که چرم پارۀ کاوه را به زر و گوهر بیارایند۴، سپس با آنان همراه شد؛ هرچند در میانِ راه سربازان ضحّاک مانع عبور آنها شدند ولی به لطف پروردگار که همیشه پشتیبان حق است خطرات را پشت سر گذارده و بسلامت به کاخ ضحّاک رسیدند. ضحّاک در کاخ نبود ولی کُندرَو که خزانهدارِ او بود به خوشآمد گویی فریدون و سپاهش پرداخت و پس از اینکه خبرِ رسیدن فریدون به گوش ضحّاک رسید، خشمگین بسوی کاخِ خود بازگشت و فریدون را در حالیکه بر اورنگِ پادشاهیاش تکیه زده، یافت؛ بسوی او حملهور شد ولی در همین حین فریدون گُرزِ خود را بالا آورد و در یک چشم بر هم زدن ضحّاک را به زیر آورد، ضحّاک که دیگر توانی نداشت و چارهای برای خود نیافتبه پای فریدون اُفتاد و خواست که از اشتباهاتش درگذرد، ولی هیچکدام از این سخنان دیگر سودی نداشت. در همین هنگام پیکِ ایزدی فریدون را از کشتنِ ضحّاک باز داشت، بنابراین فریدون دست و پای او را بست و این بار با گروهی از مردم که سرشار از خشنودی بودندرهسپارِ کوه دماوند شدند و فریدون بر تخت پادشاهی نشست و روزگار تاریک اهریمنی را با لطف اهورایی روشن کرد۵.