خکام

خانۀ کودک، اندیشه و میراث فرهنگی

خکام

خانۀ کودک، اندیشه و میراث فرهنگی

انسان و سنگ / لیلا زارع کاریزی

شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ق.ظ

پس از آن انفجار بزرگ (مِه‌بانگ) و سرد شدنِ آن گوی آتشین، یعنی زمین، من که یکی از اجزای آن به شمار می‌رفتم، زاده شدم. مرا بعدها سنگ نامیدند. سال‌های سال، سرد و خاموش، داغ وسوزان، گاه در دلِ کوهی مذاب و گاه بر روی زمین، بی هیچ انگیزه‌ای می‌زیستم.

روزی از روزها، دستانی گرم مرا از زمین برگرفتند و پس از آن بود که زندگی را یافتم، زیستم و معنای زندگی را درک کردم. آن دستانِ زندگی بخش از آنِ انسان بود. او به من زندگی بخشید و من هم به او. نمی‌دانم از روی نیکی بود یا کینه، او مرا به این سوی و آن سوی، گاه بر تنة درخت و گاه بر فرقِ جانوری می‌انداخت و می‌کوفت. من نیز شکایتی نداشتم. همراهی‌اَش می‌کردم و در این راه، بالیدنش را می‌دیدم. دوستِ انسانم، هر روز دگرگون می‌شد. حالا او می‌توانست جایی یا چیزی را هدف بگیرد و من را به آن سوی پرتاب کند. من این احوال او را به فالِ نیک گرفتم و می‌دانستم که او فکر می‌کند و سپس عمل.

نسلهای زیادی دست به دست گشتم تا به نسلی هوشمندتر از پیشینیان رسیدم. او را شماها که حالا زندگی می‌کنید،  «انسانِ ماهر یا ابزارساز» می‌نامید. تجربة دراز زیستن با انسانها به من می‌گفت که او بلایی جدید امّا نیکو بر سر بی موی من خواهد آورد. ساکت بود و در سکوت به من می‌نگریست و من نیز گذشته را از پیش رویم می‌گذراندم و سرخوش بودم. ناگاه بر سرم سایه‌ای دیدم. به یک چشم بر هم زدن، ضربتی سخت، پیکرم را آزرد. او سنگی در دست داشت و مدام آن را بر بدنم می‌کوبید، خردم می‌کرد و سپس مرا می‌آراست! بی‌هوش شدم. زمان زیادی نگذشت که خود را در شکلی جدید یافتم. ابزاری کارآمد و برّنده شده بودم. حالا من نیز همچون او دگرگون شدم و این آغاز زندگی حرفه‌ای‌اَم بود. نامم همکنون تَبَر است.

موجودات زنده برای سازگاری با طبیعت متغیر و محیط زیست‌شان در نسلهای پی‌درپی دگرگون می‌شوند؛ انسان نیز دگرگون شد. انسانِ ماهر (homo habilis ) در این سازگاری، تبدیل به انسان راست قامت (homo erectus ) شد و من هم در دستان او جان تازه‌ای گرفتم و این بار به صورت یک تَبَر در آمدم. او لبه‌های مرا تیز کرد و از من ابزاری خوش تراش با تیغه‌ای دو لبه و بسیار کار آمد ساخت و با کمک من توانست حیوانات بزرگی نظیر کرگدن، فیل،گاومیش و اسب شکار کند.

باز روزی نو در راه است، در روزی از روزها او با سنگی دیگر لبه‌های مرا تیز کرد. از برخورد من با آن سنگ، جرقّه‌ای ایجاد شد که این جرقّه از نظر او دور نماند  و  از این جرقه‌ و جرقّه‌های دیگر به آتش رسید و حالا او به غیر از من دوست جدیدی یافته است که به زندگیش نور و حرارت می‌بخشد؛ نور در قلب او تاب می‌خورد و هزار کودک رؤیا در آن متولد می‌شود.

با پیدایش انسان هوشمند شکل من به کلّی تغییر یافت. او مرا به صورت ابزارهای دندانه‌دار و سوراخ کن‌ها آراست و در این تغییر هوشمندانه می‌دیدم که چگونه  می‌بالد و رشد می‌کند. هرجا که برای غلبه بر طبیعت ناتوان می‌شد، نیروهای طبیعی مانند باران،آتش و باد را ستایش می‌کرد تا او را در ادامة زندگی یاری کنند.

انسان هوشمند مرا برای فرزندان هوشمند هوشمندش به ارث گذاشت. آنها  نیز مرا صیقل داده، سائیدند و سوراخ کردند و از من چاقو، سرنیزه و پیکانهای نسبتاً سبک و مناسبی ساختند؛ او همچنین قطعات نوک‌دار برّنده‌ای از ما ساخت و در میله‌های چوبی و استخوانی قرارمان داد و بدین‌سان توانست حیوانات بیشتری شکار کند.

او نه تنها از من ابزار ساخت بلکه آرزوها و رؤیاهایش را بر تن همچون منی در دلِ سیاهِ  غارها نقش می‌کرد. دوستان جدید من، متفاوت‌تر از دوستان گذشته‌ام بودند چرا که شبهای بلند هراس و سکوت آنها نیز دیگر به پایان آمده بود و نخستین واژه‌ها را  برای ارتباط با  یکدیگر به کار می‌بردند. گاهی با من نیز دردِدل می‌گفتند.

آدمی سرسختانه می‌جست، می‌یافت و می‌شناخت. آنها غارهای تاریک را ترک گفتند و به دشت‌ها پناه آوردند و طبیعت همچون مادری دلسوز آنها را در آغوش گرفت و آنچه را که داشت به آنها بخشید؛  طبیعت به جز مادریِ برای او، حال آموزگارش شد تا او اندیشه کند و از آن بیاموزد که چگونه کشت وکار کند. انسان این گونه از شکارگری به کشاورزی پرداخت و برای پیشبرد اهدافش باز هم مرا تغییر داد. این‌بار نه فقط برای شکار که برای کندن زمین و درو کردن محصولاتی که می‌کاشت.  شکل جدید من در دستان انسان هوشمند هوشمند، داس بود.

قصة من در دوران پیش از تاریخ به همین جا ختم نشد؛ چراکه آدمی در جریان تجسس برای یافتن مواد اوّلیة مناسب‌تر، به منظور ساخت ابزارهایی بهتر از من، به مس طبیعی دست یافت. او فلز مس را از دل من بیرون کشید و ذوب کرد و ابزاری را که تا پیش از آن از من تهیّه می‌کرد، حال از فلز مس ساخت؛ بعد نوبت به استخراج آهن از من شد و ابزارهای مسی او تبدیل به ابزارهای آهنی شدند، بعدها طلا این فلز گرانبها را در من یافت و آن را استخراج کرد و زندگی مادّی او دگرگون شد و طلا تضمینی شد برای بقاء زندگی آیندة او.

سرانجام آدمی که در طول قرنها بی‌وقفه مرا از شکلی به شکل دیگر تغییر می‌داد در خلوتِ خانه نشست و در جستجوی نیروی برتری که زندگی‌اَش را هدایت و کنترل می‌کرد پرداخت. چون آن را نیافت، مرا به صورتِ نماد و مظهری از آن نیروی جاودان، به صورت پیکرکهای سنگی ساخت و پرستش نمود.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۰۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی